اطلاعیه سایت
چشمهایش پر از اشكی است كه پلك میزند و میریزد توی صورتش،میگوید خمینی… خمینی مرد بزرگی بود، همه ما را نجات داد.
به گزارش گروه فرهنگی گروه تحریریه سایت جوان؛ مرکز خرید «باوارث» در مکه، جای شلوغی است و حاجیهای ایرانی زیاد سوغاتی هایشان را از همینجا می خرند. بالاخره سفر حج است و نمی شود که آدم دست خالی برگردد، میشود؟
توی یک پارچه فروشی مرد پاکستانی میانسالی با سرعت پارچه های خوب و بد را به بهای زیاد از قیمت مرسوم بازار، به ضرب و زور فارسی دست و پا شکستهای که بلد هست، به ایرانیها میفروشد. فروشنده پاکستانی موهایش را حنا گذاشته و رنگ جو گندمی سفید و سیاه را یک دست حنایی و قرمز کرده هست. دور و بر ما میچرخد و تلاش میکند چیزی هم به ما بفروشد. ولی ما حرفهای تر از این حرف هاییم و تمام بازارهای مکه و مدینه را گشتهایم و قیمت هر جنسی، حتی این پارچه های خوب و بد را می دانیم.
عبارات مهم : ایرانی – اتیوپی دو مرد سیاهپوست – به نظرم آفریقایی داخل مغازه میآیند و پارچه های الوان ارزان قیمتی را برانداز میکنند و از هر رنگش سی – چهل متر سفارش می دهند. قد و قامت بلندی دارند و هیکل بزرگی، شبیه «جان کافی» بازیگر فیلم دالان سبز، ساخته «فرانک دارابونت» که بارها از تلویزیون ما هم پخش شده است هست. دلم می خواهد با دو مرد سیاه پوست حرف بزنم، ولی بهانه پیدا نمیکنم.
شب میلاد امیرالمومنین (ع) یک کیف دوشی کوچک را از شکلات پر کردیم و بردیم مسجدالحرام. جلو در که کیف را دیدند، به شرطه¬های سعودی نفری یک مشت شکلات دادم و همین طور که «اهلاً و سهلاً» حواله میکردند، شکلاتها را توی جیب هایشان ریختند. داخل مسجد، به هزار زایر منزل خدا شکلات تعارف کردیم و توضیح دادیم که امشب، شب میلاد علی بن ابی-طالب (ع) هست، داماد رسول خدا و میهمان لبخندشان شدیم.
بعضی از مردم حتی پرسیدند از کجا آمدهاید و هنگامی نام کشور عزیزمان ایران را می شنیدند، لبخند دوباره ای می زدند که «رحم الله امام الخمینی».
شب بعد کارمان را دوباره تکرار کردیم. کیفی پر از شکلات و… این بار جلو در مسجدالحرام گفتند نمی توانید شکلات ها را داخل ببرید؛ ممنوع. همه درها را امتحان کردیم، واقعاً ممنوع شده است بود و شرطهای که به ضرب و زور دو مشت از همان شکلات ها صورتش را بوسیدم، شکلاتهایمان را گرفت و کیف خالی را بعد داد و اعلام کرد که مأمور است و معذور و….
دو مرد سیاهپوست که حالا فهمیدهایم از اتیوپی آمدهاند، با هم صحبت میکنند و قرار میگذارند خودشان به تعداد خانواده و فامیل و دوست و آشنا، پارچهها را قسمت کنند و دردسر خرید سوغات مکه را همینجا تمام کنند.
توی جیبهایم چند شکلات مانده که به دو مرد اهل اتیوپی و فروشنده پاکستانی و دو – سه مشتری ایرانی تعارف میکنم. بهانه صحبت با زایران سیاهپوست مکه فراهم شده، احوال هم را میپرسیم و از کشورهایمان. از اتیوپی، آدیسآبابا و من، از کشور عزیزمان ایران «مدینه طهران». مرد سیاهپوست با من دست می دهد و بغلم میکند. میرسم تا وسط سینه مرد سیاهپوست. میگوید ایرانیها خوباند؛ مردم خوب؛ و به زحمت توضیح می دهد که شما اسلام را زنده کردید. کمی بعد حتی نام سلمان فارسی را به زبان میآورد….
دوستش میپرسد میروید؟ حرم میروید؟ حرم «امامالخمینی»؟ می گویم بله، گاهی. قواره مرد زیاد از دو متر هست، با اندامی درشت و صورتی سیاه و به شدت مردانه و چشمهایی که از دیدن یک نفر از اهالی شهری که «خمینی» در آن زیسته، برق میزنند.گوشه مغازه روی زمین مینشینیم و حرف میزنیم. به عربی دست و پا شکسته ای که بلدم و انگلیسی اندکی که آنها می دانند. باور نمیکنید با چه دقت و وسواسی حواسشان به اتفاق های داخل کشور عزیزمان ایران هست. مرد میگوید امید ما به شماست. به شما ایرانی ها که خمینی زندگی و مبارزه را یادتان داده هست. مکث میکند و سرش را پایین می اندازد.
همه ما را نجات داد , ما را نجات داد
فکر نمیکنم مرد به این درشتی، با این واکنش خشن مردانه، بغض کرده باشد، ولی کرده هست. دستهایم را می گیرد و صاف نگاه می کند توی چشمهایم. دستهایم، کف دست های بزرگ مرد گم شدهاند. چشمهایش پر از اشکی است که پلک میزند و می ریزد توی صورتش.
میگوید خمینی… خمینی مرد بزرگی بود. همه ما را نجات داد. میخواهم بگویم بله درست می گویی که ادامه میدهد خیلی دوستش داشتیم. هنگامی از دنیا رفت، گریه کردم و سرش را میگذارد روی شانه جوانی که از کشور عزیزمان ایران آمده هست، جایی که خمینی سالها در آن زندگی می کرد.
محمدحسین بدری
انتهای پیام/
واژه های کلیدی: ایرانی | اتیوپی | پارچه | مدینه | شکلات | ایران | ایرانی | ادبیات