• خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • خانه » سرگرمی » داستان » ماجرای کیخسرو + مروری بر شاهنامه فردوسی

    ماجرای کیخسرو + مروری بر شاهنامه فردوسی

    از آن‌سو رستم برای بزرگان لشکر از پیران و سخنانش یادکرد و گفت: اگر آن‌ها گناهکاران را به ما سپارند دیگر نباید بجنگیم. گودرز برخاست و گفت: البته آشتی بهتر است اما روز اول که ما اینجا آمدیم فرستاده‌ای از طرف پیران آمد و گفت که از جنگ و کین بیزار است و ما هم او را نزد شاه دعوت کردیم اما او پنهانی هیونی نزد افراسیاب فرستاد و با لشکری به‌سوی ما حمله آورد و حالا هم با تو این نیرنگ را پیش‌گرفته است. آن‌ها همه امیدشان به کاموس بود حالا که او مرده آشتی می‌جوید اما همه سخنانش دروغ است.

    ماجرای کیخسرو + مروری بر شاهنامه فردوسی

     

    3001243

    ماجرای کیخسرو + مروری بر شاهنامه فردوسی

    رستم گفت: راست می‌گویی او با ما همراه نمی‌شود ولی من به خاطر کردار خوبش با سیاوش و خسرو با او نمی‌ستیزم. روز بعد رستم لباس جنگ پوشید و لشکر بیاراست. در راست سپاه ایران گودرز و در چپ فریبرز و در قلب سپاه توس و در جلوی سپاه تهمتن قرار داشت. در سپاه ترکان خاقان در قلب بود و در راست کندر و در چپ کهارکهانی بودند و پیران در جلوی سپاه قرار داشت. شنگل عزم جنگ داشت و پیران تا حدودی به او امیدوار شده بود و به هومان گفت: تو امروز جنگ مکن و پشت خاقان باش که اگر رستم تو را ببیند کارت تباه می‌شود. پیران نزد رستم رفت و گفت: سخنان تو را به آنان گفتم اما آن‌ها گناهکاران را به تو پس نمی‌دهند و شنگل شاه هند در پی جنگ با توست. رستم به پیران گفت: تو چرا نیرنگباز هستی؟ اگر از تو خواستم نزد خسرو بیایی برای این بود که نخواستم در کام اژدها باشی. پیران گفت: در این مورد فکر می‌کنم و بعد جواب می‌دهم. رستم به مکر او پی برد و به ایرانیان گفت: ما رزم بزرگی در پیش داریم. پس جنگ آغاز شد و شنگل آوا سر داد که آن سگزی کجاست؟ رستم گفت: ای بدگوهر زال زر نام مرا رستم نهاد تو چرا من را سگزی می‌نامی؟ سپس با تیر او را از زمین بلد کرد و بر زمین کوفت. سپاه دشمن به رستم حمله کرد و شنگل را نجات داد.شنگل نزد خاقان رفت و گفت: او هماوردی ندارد و کسی تنهایی از پس او برنمی‌آید.دستور دادند سپاهیان همگی بر او بتازند. رستم با شمشیر چپ لشکر را شکست داد و بعد خنجر کشید و دشتی از سر آنجا پر شد. پیران به گلباد گفت: ما توان جنگ او را نداریم و به افراسیاب بد خواهد رسید و او ما را نکوهش می‌کند. رستم به ایرانیان گفت: جنگ به نفع ماست اکنون باید آن پیل و مال‌ها و تاج‌وتخت آن را بگیریم و برای خسرو ببریم. رستم به راست لشکر حمله برد و سرهای زیادی را نگون ساخت. یکی از خویشان کاموس به نام ساوه به خونخواهی او به جنگ رستم آمد. رستم گرز را بلند کرد و بر سرش کوبید و سرش ناپدید شد سپس به‌طرف چپ رفت. کهارکهانی وقتی رستم را دید بر او خروشید اما وقتی رستم به او نزدیک شد ترسید و فکر کرد که فرار بهتر است پس به‌سوی قلب لشکر رفت و رستم نیز به دنبالش تاخت و نیزه‌ای بر کمر او زد و او به زمین افتاد. پس رستم با صد سوار گزیده رفتند تا پیل سپید را به چنگ آورند. رستم فریاد زد که این پیل سپید و تخت و عاج و مال‌ها همه شایسته کیخسرو است و به درد شما نمی‌خورد. تسلیم شوید تازنده بمانید. خاقان شروع به دشنام کرد و دستور تیرباران داد. گودرز به رهام گفت: با دویست سوار مراقب رستم باشید و به گیو هم گفت: تو برو و پیران و هومان را بیاب. رستم حمله برد و هرگاه کسی را با کمندش می‌گرفت توس دسته‌ای او را می‌بست و به لشکر می‌سپرد.وقتی غرچه چنین دید شروع به تیرباران رستم کرد. رستم او را اسیر کرد و به ایرانیان سپرد. کالو که این‌گونه دید گرز و تیغ هندی گرفت و بر پشت سر رستم رفت و بر سرش کوبید. رستم با نیزه او را ربود و دست‌هایش را بست. وقتی خاقان از پشت فیل رستم را دید امیدش ناامید گشت و شخصی را نزد او فرستاد و گفت: تندی را کنار بگذار. افراسیاب ما را به جنگ فرستاد بهتر است صلح کنیم. رستم پاسخ داد آن پیل و اسبان را با تاج‌وتخت به ما بده ولی خاقان نپذیرفت. رستم نزد خاقان رفت و او که از جان دست‌شسته بود سعی کرد با رستم بجنگد ولی رستم به‌راحتی دست‌هایش را بست و اسیرش کرد.

    چنین است رسم سرای فریب

    گهی بر فراز و کهی بر نشیب

    وقتی پیران چنین دید به نستیهن و گلباد گفت: باید از بیراهه فرار کنیم. بدین‌سان سپاه توران شکست خورد. رستم از پیران اثری ندید و بیژن را فرستاد تا او را پیدا کند اما به رستم خبر رسید که پیران و هومان و گلباد و رویین و پولاد همگی فرار کردند. رستم خشمناک شد و پس فریبرز را فراخواند و غنائم و اسرا را به او سپرد و نامه‌ای را هم که برای خسرو نوشته بود به او داد تا نزد شاه ببرد و خود برای ادامه جنگ با سپاه ماند و مدتی در همان رزمگاه بود و فرستادگانی از کشورهای مختلف می‌آمدند و به او تبریک می‌گفتند. از آن‌سو خبر آمدن فریبرز به خسرو رسید و شاه و بزرگان به استقبالش رفتند و فریبرز نامه رستم را به او داد وقتی شاه از تمام پیروزی و ماجرای جنگ باخبر شد در برابر خداوند به سجده افتاد و شکر گزارد. سپس اسرا را به زندان فرستاد و غنائم را به خزانه سپرد و نامه‌ای به رستم نوشت و از او تشکر کرد و گفت که به کارش ادامه دهد. سپس خلعت و مال زیادی به رستم و سپاه داد و فریبرز را دوباره نزد رستم فرستاد. از آن‌سو افراسیاب آگاه شد که چه شکست سختی بر ترکان واردشده است و گفت: اگر رستم پیشرو باشد مطمئناً شکست می‌خوریم. بزرگان گفتند: نباید از اول خود را باخت. ما باکی از دشمن نداریم چون عاقبت همه مرگ است پس لشکری فراوان آماده نبرد کردند.

    فریبرز شادمان نزد رستم آمد و نامه و خلعت شاه را به رستم داد. ازآنجا به سغد رفتند و دو هفته آنجا بودند سپس در یک‌منزلی شهری دیدند به نام بیداد که دژی در آن بود و می‌گفتند که ساکنان آن آدم‌خوارند و در سفر شریار آنان جز کودکان که غلام‌ها از آن‌ها غذا درست می‌کردند چیزی نبود. رستم سه هزارتن را به فرماندهی گستهم و دو پهلوان چون بیژن و هژیر را با او فرستاد. شاه آن شهر کافور نام داشت و وقتی شنید که سپاه ایران آمده آماده نبرد شد. کافور و گستهم به یکدیگر آویختند و از ایرانیان بسیار کشته شدند وقتی گستهم چنین دید فرمود تا تیرباران کنند. کافور هم فرمان داد تا با گرز ایرانیان را نابود سازند. کار بر ایرانیان تنگ‌شده بود. گستهم به بیژن گفت: برو و به رستم بگو که با دویست سوار به کمکمان بیاید. رستم به رزمگاه آمد. ایرانیان زیادی را کشته دید پس به کافور گفت: ای بدگوهر نابکار حالا کارت را تمام می‌کنم.کافور حمله آورد و تیغی پرتاب کرد اما رستم سپر انداخت. کافور کمندی انداخت تا رستم را به بند آورد اما نتوانست. رستم عمودی بر سر کافور زد که مغز از دماغش به زمین ریخت و او مرد. سپس رستم به در دژ حمله کرد و بسیاری را تارومار کرد. مردم می‌گفتند وقتی تور رانده شد به اینجا آمد و دژی ساخت و این دژ از آن زمان مانده است و در آن پر از سلاح و طعام است و اگر تو بخواهی با آن‌ها بجنگی به این زودی‌ها به چنگت نمی‌آید. رستم به فکر فرورفت پس زیر دژ را کندند و ستون‌هایی زدند و نفت ریختند و آتش زدند و بدین‌سان بسیاری از افراد دژ بیرون آمدند و در محاصره ایرانیان قرار گرفتند و ایرانیان پیروز گشتند. همگی به نیایش خدا پرداختند سپس رستم دستور داد گیو با صدهزار سوار به ختن روند و نگذارند آن‌ها دوباره اجتماع کنند و گیو چنین کرد و پس از سه روز سرافرازانه برگشت درحالی‌که آنجا را به تسخیر درآورده بود و بسیاری از زیبارویان و اسبان و غنائم فراوان دیگری برای شاه آورده بود. رستم گفت: سه روز اینجا می‌مانیم و روز چهارم به جنگ افراسیاب می‌رویم. وقتی به افراسیاب خبر رسید رستم قصد جنگ با او را دارد بسیار هراسان شد و کسی را هماورد او نیافت. بزرگان گفتند: این‌قدر از رستم مترس که:

    همه سربه‌سر تن به کشتن دهیم

    از آن به که کشور به دشمن دهیم

    افراسیاب دوباره دلگرم شد و جنگ‌های قدیمش را با رستم و شکست‌هایش را از یاد برد و فرغار را فرستاد تا از چندوچون سپاه ایران باخبر شود وقتی فرغار بازگشت و خبر از لشکر و رستم داد افراسیاب دوباره غمگین شد و فرزندش شیده را فراخواند و به او گفت: سپهدار آن‌ها رستم است کسی که کاموس را کشت و خاقان را اسیر کرد. من اکنون تمام خزائن را به الماس رود می‌فرستم و لشکر را آماده می‌کنم اما اگر دیدم که شکست با ماست به آن‌سوی دریای چین فرار می‌کنم. پیران گفت: آن‌ها به ما نزدیک شده‌اند و چاره‌ای جز جنگ نداریم پس افراسیاب پیران را با سپاه به جنگ رستم فرستاد. افراسیاب به پولادوند نامه نوشت و گفت که به کمک ما بیا و اگر رستم به دست‌تو کشته شود جهان را به تسخیر درمی‌آوریم و تخت و تاج را با تو تقسیم می‌کنم پس شیده نامه را برای پولادوند برد. پولادوند در چین ساکن بود و مردی به همتا با لشکریانی فراوان بود پس سپاهش را آماده کرد و به کمک افراسیاب رفت. افراسیاب به او گفت من تنها از یک‌تن هراس دارم و او رستم است که هیچ سلاحی بر او کارگر نیست. پولادوند اندیشناک شد و گفت:نباید در جنگ شتاب آورد. باید چاره‌ای اندیشید و نیرنگی به کاربست اما وقتی پولادوند مست شد می‌گفت که فریدون و ضحاک و جم از دست من خواب راحت نداشتند پس من کار رستم را می‌سازم.

    روز جنگ پولادوند در جلوی لشکر بود. رستم به راست لشکرش حمله برد و بسیاری را کشت. پولادوند ابتدا با طوس به مبارزه پرداخت و گیو که دید ممکن است توس شکست بخورد به یاری او شتافت و پولادوند با کمان سر او را به بند کشید. رهام و بیژن رفتند ولی او آن‌ها را کنار زد و اختر کاویان را به دونیم کرد. فریبرز و گودرز به رستم گفتند کاری کن که کسی از پس او برنمی‌آید. ناگهان صدای ناله بلند شد و گودرز گمان برد که رهام یا بیژن بلایی سرشان آمده است پس گریان شد. رستم خشمگین نزد پولادوند رفت و کمند به سویش انداخت اما بی‌فایده بود. پولادوند گفت:ای دلیر ببین چطور پهلوانان سپاهت را کنار زدم مطمئن باش دیگر از شاهت هم اثری باقی نخواهم گذاشت. رستم گفت: تو اگرچه سرکش و دلیر هستی اما به‌پای سام و گرشاسپ نمی‌رسی. پولادوند یاد کارهای بزرگ رستم و کشتن دیوسپید افتاد. در این زمان رستم عمودی بر سر او زد که چشمانش تیره شد و کاری از او ساخته نبود ولی باز بر اسب نشست. رستم از خدا کمک طلبید. پولادوند تیغی بنفش بر سر رستم کوبید اما بی‌فایده بود پس خنجر کشید و به ببر بیان زد اما کارگر نشد. پولادوند پیشنهاد کشتی کرد و پیمان بستند که کسی کمکشان نکند. شیده وقتی برویال رستم را دید آه کشید و به پدر گفت:ما شکست می‌خوریم. افراسیاب گفت: برو ببین عاقبت کشتی آنان چه می‌شود و به پولادوند بگو وقتی او را به زیر آوردی با شمشیر کارش را بساز. شیده گفت: این رسم و پیمان عدالت نیست. افراسیاب برآشفت و گفت: تو فقط بلدی حرف بزنی و هیچ هنری نداری پس خود رفت و به پولادوند گفت که چنین کند. گیو فهمید و نزد رستم رفت و پرسید حالا چه کنیم؟ رستم گفت: نترسید اگر او پیمان را شکست همگی بر او حمله برید. رستم بر او حمله برد و چون درخت چناری او را به زمین کوفت و فکر کرد که او مرده است پس سوار رخش شد که ناگهان دید پولادوند از خاک برخاست و به‌سوی افراسیاب فرار کرد. تهمتن دستور تیرباران دشمن را داد. پولادوند که پشیمان شده بود سپاه را جلو انداخت و رفت درحالی‌که از ترس رستم دلش آشوب شده بود. پیران به افراسیاب گفت: چرا مانده‌ای دیگر کسی باقی نمانده و پولادوند و لشکرش فرار کردند پس ما هم باید به آن‌سوی چین برویم. سپاه فعلاً جلوی آن‌ها صف‌کشیده است پس تو و خویشانت فرار کنید و افراسیاب فرار کرد. ایرانیان حمله بردند و بسیاری از سپاه را تباه کردند سپس رستم غنائم را جمع کرد و نزد شاه فرستاد و مقداری هم برای خود و سپاه برداشت. اما هرچه نشان از افراسیاب جست او را نیافت پس کاخ و ایوان او را سوزاند و با لشکر به‌سوی ایران رو نهاد درحالی‌که گنجهای‌ بسیار یافته بود. وقتی رستم به ایران رسید همه شادی می‌کردند و به استقبالشان آمدند پس شاه رستم را در آغوش گرفت و کنار خود نشاند و دیگر بزرگان چون توس و فریبرز و گودرز و گیو و رهام و فرهاد و گرگین هم در کنارشان بودند. جشنی گرفتند و رستم یک ماه نزد شاه بود و سپس به‌سوی سیستان راه افتاد. شاه در گنج را باز کرد و از مال و خواسته و غلام و کنیز و اسب و شتر بسیار به رستم داد و او را تا دومنزلی همراهی کرد.

     

    ماجرای کیخسرو + مروری بر شاهنامه فردوسی

    اشتراک گذاری مطلب

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • خرید کتاب های طب چینی از آمازون
  • کتب کاراگاه زبان اصلی
  • کتب کتابخانه زبان اصلی
  • منابع اورجینال الکتریسیته و مغناطیس
  • خرید کتاب ساخت و ساز زبان اصلی
  • کتاب های غدد و متابولیسم اورجینال
  • خرید کتاب زبان اصلی تاریخ نظامی
  • خرید کتاب های زبان اصلی علوم طبیعی
  • هاردکپی کتاب های بهداشت
  • دانلود فایل های زبان اصلی جمع آوری
  • تمام حقوق مادی , معنوی , مطالب و طرح قالب برای این سایت محفوظ است - طراحی شده توسط پارس تمز
    ?>