• خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • خانه » سرگرمی » داستان » قصه های جذاب کودکانه+قصه ی جالب مرد ماهیگیر و همسرش

    قصه های جذاب کودکانه+قصه ی جالب مرد ماهیگیر و همسرش

    ۳۰۰۱۰۶۷

    قصه های جذاب کودکانه+قصه ی جالب مرد ماهیگیر و همسرش

    روزی روزگاری مرد ماهیگیری و همسرش در کلبه ای نزدیک دریا زندگی می کردند. مرد ماهیگیر هر روز صبح زود برای گرفتن ماهی به دریا می رفت.

    روزی از روزها که با قلابش مشغول ماهیگیری بود. قلابش به درون آب کشیده شد.

    ماهیگیر به سختی قلابش را بالا کشید و یکدفعه ماهی عجیبی را در انتهای قلاب دید.

    ماهی به ماهیگیر گفت: لطفا اجازه بده من بروم زیرا که من یک ماهی واقعی نیستم و یک پرنس سحرآمیز هستم.

    ماهیگیر به ماهی گفت: نیاز نیست که از من خواهش کنی تا اینکار را برای تو انجام بدهم.

    من خیلی خوشحال می شوم که یک ماهی سخنگو را رها کنم تا آزاد زندگی کند.

    ماهیگیر، ماهی را آزاد کرد و ماهی داخل آب پرید و اینقدر شنا کرد که دیگر حتی رنگ قرمز آن در زیر آب دیگر دیده نمی شد.

    مرد ماهیگیر وقتی به خانه برگشت، داستان آن ماهی عجیب را برای همسرش تعریف کرد. همسرش گفت: تو چنین ماهی عجیبی را ول کردی و از او نخواستی که آرزویت را برآورده کند.

    مرد پرسید: چه آرزویی؟

    زن گفت: اینکه یک خانه زیبا و قشنگ بجای این آلونک داشته باشیم.

    مرد به کنار دریا برگشت که حالا به رنگ سبز در آمده بود. او با صدای بلند ماهی را صدا کرد: ای ماهی من برگشته ام تا از تو تقاضایی کنم. ماهی سر از آب بیرون آورد و گفت: بگو چه خواسته ای داری؟

    مرد گفت: همسر من که ایزابل نام دارد دوست دارد که در خانه ای زیبا زندگی کند و این کلبه را دوست ندارد.

    ماهی گفت: مرد به خانه برگردد که خواسته تو برآورده شد.

    هنگامی که مرد به خانه برگشت، خانه زیبایی با چند اتاق و شومینه دید. همسرش به او گفت: حالا بهتر نشد؟

    مرد گفت: دیگر می توانیم خشنود و راحت زندگی کنیم.

    همه چیز تا یکی دو ماه اول خوب بود ولی کم کم زن شروع به ناراحتی کرد.

    تعداد اتاقهای این خانه کم است، باغچه اش خیلی کوچک است، من دلم می خواهد که در یک قصر زندگی کنم. چرا پیش آن ماهی نمی روی و از او نمی خواهی که به ما یک کاخ سنگی بدهد؟

    خلاصه مرد ماهیگیر با اصرار زنش به دریا برگشت و ماهی جادویی را صدا کرد.

    ماهی از آب بیرون آمد گفت: چه می خواهی؟

    ماهیگیر گفت: همسر من به این چیزهایی که داریم راضی نیست او یک کاخ سنگی می خواهد.

    ماهی گفت: به خانه ات برگرد که همسرت جلوی در خانه منتظر توست.

    زن جلوی در خانه ایستاده بود و تا مرد را دید گفت: زیبا نیست؟

    مرد کاخ زیبایی را دید که چندین اتاق و میزهایی طلایی در آن بود. پشت قصر باغ و پارک بزرگی به اندازه چند کیلومتر بود.

    در حیاط خلوت قصر یک اصطبل پر از اسب و یک طویله پر از گاو قرار داشت.

    شب شده بود هنگام خواب مرد پیش خودش فکر کرد که برای همیشه در این مکان زیبا زندگی خوب و خوشی را خواهند داشت و با این امید بخواب رفت.

    ولی صبح همسرش او را با ناراحتی صدا کرد و گفت: بیدار شو.

    مرد با تعجب به همسرش نگاه کرد.

    همسرش گفت: من از این شرایط راضی نیستم. من تصمیم گرفتم که ملکه این سرزمین شوم و تو هم پادشاه آن شوی!

    ماهیگیر گفت: ولی من دلم نمی خواهد پادشاه باشم.

    زن گفت: اشکال ندارد خودم شاه می شوم

    پیش ماهی برو و بگو خواسته مرا برآورده کند.

    مرد، غمگین و ناراحت به دریا رفت و ماهی را صدا کرد و خواسته زنش را گفت.

    ماهی گفت: به خانه برو که زنت پادشاه شده است.

    مرد وقتی همسرش را دید به او گفت: حالا که پادشاه شدی دیگر نباید آرزویی داشته باشی.

    زن در حالیکه نشسته بود و فکر می کرد گفت: پادشاهی خوب است ولی کافی نیست من باید امپراطور شوم

    مرد هر کار کرد تا زنش از این کار پشیمان شود، نشد که نشد و زنش که پادشاه بود به او دستور داد که پیش ماهی برود و آرزویش را بگوید.

    مرد دست و پایش می لرزید ولی مجبور بود که ماهی را صدا کند.

    به ماهی گفت: همسرم ایرابل از آنچه که دارد راضی نیست او می خواهد امپراطور شود.

    ماهی به او گفت: به خانه برگرد که او امپراطور شده است

    مرد وقتی نزد همسرش برگشت به او گفت: حالا تو امپراطور هستی و حالا تو قدرتمندترین فرد هستی.

    زن گفت: باید فکرکنم

    شب شد ولی زن خوابش نمی برد، او هنوز راضی نبود.

    زن، شوهرش را بیدار کرد و گفت: نزد ماهی برو و بگو که من می خواهم از ماه و خورشید هم قدرت بیشتری داشته باشم

    مرد گفت: ولی ماهی نمی تواند این کار را انجام دهد.

    زن به مرد که ترسیده بود نگاه کرد و گفت: من می خواهم قدرت خدا را داشته باشم.

    چرا باید خورشید طلوع کند بدون آنکه از من اجازه بگیرد.

    مرد ماهیگیر از ترس می لرزید و در دریای طوفانی وحشتناک که هیچ صدایی شنیده نمی شد، ماهی را صدا کرد.

    ماهی دوباره پیداش شد.

    مرد گفت: همسر من ایزابل می خواهد که قدرت خدایی داشته باشد.

    ماهی فکری کرد و گفت: به خانه ات به همان کلبه کوچکت برگرد

    وقتی مرد به خانه رسید، از آن قصر و کاخ خبری نبود و همه چیز به حالت اولش برگشته بود

     

    اشتراک گذاری مطلب

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود منابع مرجع متالورژی
  • منابع اورجینال الکتریسیته و مغناطیس
  • هاردکپی کتاب های صنعت نور
  • منابع اورجینال دامپزشکی
  • خرید کتاب زبان اصلی نوسازی و طراحی داخلی
  • دانلود منابع مرجع آزمون های استرالیا
  • خرید کتاب های زبان اصلی عمران
  • دانلود منابع مرجع رادیو
  • خرید کتاب زبان اصلی گواهینامه خلبانی
  • هاردکپی کتاب های بیوگرافی
  • تمام حقوق مادی , معنوی , مطالب و طرح قالب برای این سایت محفوظ است - طراحی شده توسط پارس تمز
    ?>