• خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • خانه » خبری و خواندنی » زنوزی، ناخدای قلم و اخلاق

    زنوزی، ناخدای قلم و اخلاق

    علی‌اکبر والایی نویسنده کشورمان به مناسبت چهلمین روز درگذشت استاد زنوزی جلالی یادداشتی را در اختیار گروه تحریریه سایت قرار داد.

    زنوزی، ناخدای قلم و اخلاق

    به گزارشگروه فرهنگی گروه تحریریه سایت جوان؛ علی اکبر والایی نویسنده کشورمان به مناسبت چهلمین روز درگذشت استاد زنوزی جلالی یادداشتی را در اختیار گروه تحریریه سایت قرار داد.
    متن یادداشت به شرح ذیل است:

    عبارات مهم : مراسم تشییع – زنوزی

    «زنوزی عزیز، چهل روزی می شود که از میان ما پرکشیده ای! و چه تلخ است این فصل هجران و دوری ات از دیدگانمان. اضافه بر اهل قلم بودنت، چیزهایی است که نمی گذارد یادت از دلها برود. همان خصایصی که تو را به آسانی از باقی دوستان متمایز می کرد.
    تو بس فروتن بودی! تواضع و خضوع تنها در کلامت نبود؛ این تنها در رفتارت نبود. با بن مایه جانت عجین شده است بود. سخن که می گفتی، مهر کلام از اعماق وجودت تراوش می کرد. این بود که کلمه ها با مهربانی هایت آمیخته می شد و به نرمی، شرحه شرحه در عمق جان مان می نشست.
    این «اکبر جون مخلصتم!» گفتنت هم از همان جنس بود.
    درست هم می گفتی. همانطور که می گفتی بودی، مخلص و بی هیچ تکلفی. همین هم بود که در دل پذیرفتمت که برادر بزرگم باشی.
    گذشته از حال و روز اهالی قلم، همه وقت، درد مشترکی داشتیم. تو دل دلواپس وضع مردم بودی. اینکه تا چه وقت این مردم باید زحمت فشارهای اقتصادی را مجبور شوند. تا چه وقت تنگدستی بشود خصیصه مهم ارزش در زندگی. و بعد، درد دلهای مان شروع می شد. نزدیک سه دهه از آخر جنگ گذشته است و ولی حال مردم مان تغییری نکرده هست. کوخ نشینان همان زاغه نشینانند؛ ولی بر تعداد کاخ نشینان هر دم افزوده می شود. گویی سختی و مرارت این پایین دستی ها هیچ نهایی ندارد و نخواهد داشت. مگر می شود اهل قلم باشی و نسبت به درد مردم ات بی اعتنا باشی؟ ما به عنوان اهل قلم از این مردم خجالت می کشیم؛ مسئولین به چه دلیل خجالت نمی کشند؟! آخر با کدام رویی به صورت این مردم می نگرند و به اقتضای منافع خویش، از حق آنان سخن می گویند؟!
    در تماس های بعدی، دیدم با تو کاری کردند که جهت مدتی درد مردم از یادت رفته هست. می دیدم دلت گرفته هست. با بغضی که در صدایت بود، از جفای سرنوشت می گفتی و از آنانی که حرمتت را نگه نداشتند و راهت ندادند به حریمی که از آن خودت بود. حریمی که خود سال ها در اعتلایش کوشیده بودی، با توان ادبی خود، با واژه واژه جان قلم خود، بدان اعتبار بخشیده بودی و چقدر هم جهت بزرگ شدنش زحمت کشیدی. در یک مورد، با نگارش «اولی ها»، و در تماس و گفتگو با تک تک اولی ها، همانهایی که سالیان سال است فراموش شده است اند و انگار نه انگار که در دهه شصت، حوزه قلم ادبیات انقلاب را هم اینان پی ریخته اند.
    در مراسم تشییع ات سخنران صراحتا فرمودند که از این بابت چیزی نگوییم و ولی مگر می شود آن همه زخم دل را به یک عیادت ریاستی از یادها زدود؟!
    نیازی به تکذیب مدعیان و محافظه کاری نیست؛ هنگامی دوستانت همه از زخم دلت خبر داشته اند و امروز بر زخم های جانت گواهی می دهند، چه حاجت جهت پنهان کاری است؟
    در مراسم تشییع مرحوم امیرحسین فردی، آن هنگام که هنوز سر پا بودی؛ هنگامی دیدمت، گفتم: آخ که چه دیر رسیدی. نبودی بشنوی ساعتی پیش، در این مراسم، مسئولین چه سنگ تمامی گذاشتند؛ بر سر جنازه، چه صحبت غرایی بر پا کرده اند. با دلخوری گفتی: من که راضی نیستم جهت من چنین کنند و با وقت طلبی، در این مواقع خودی نشان بدهند. ولی ایشان مگر به رضایت تو کاری دارند؟ خواست توی نویسنده کجا برایشان مهم بوده است؟ جنازه ات زیاد برایشان می ارزد. هر لحظه همینطور بوده هست. چند تایی ارزش به مراسم ات آمده بودند با دست های گره کرده به روی شکم ها و همه بی خبر از آن که تو در این سال ها چه کشیدی از دست همین جماعت.
    آن روز، به همراه بزرگ مردی همچو خودت، به عیادتت راهی شده است بودیم. با استاد محمدرضا اصلانی که مثل خودت در جوانی، صبغه و سابقه نظامی دارد و به اقتضای تکاور بودنش، جلوتر از من، با چابکی تمام، بلندی پله های مسیح دانشوری را زیر پا می گذاشت و بالا می جست. بالا مرتبه ای که بلندمرتبه گی بیش از همه سزاوارش بود. پله های بیمارستان را که بالا آمدیم، نفسی تازه کردیم و توی راهرو چشم به سر در اتاق های بخش داشتیم و همانطور عبور می کردیم که ناگهان صدایت را شنیدم: آقای والایی کجا می روید، من اینجا هستم!
    جل الخالق! بیمار خود راهنمای مان شده است در این راهرویی که انگار انتهایی ندارد.
    و من با شنیدن صدایت برگشتم. با اشاره دست و صدا به استاد اصلانی که جلوتر همچنان می رفت، گفتم که برگردد. ذوق زده شده است بودم از شنیدن صدایت و بعد که دیدمت که از تخت پایین آمده ای و به احترام عیادت کننده ات سر پا ایستاده ای، یکه خوردم. ناگهان نفهمیدم چه شد؛ دست و پایم را گم کردم. مگر آخر می شود یک بیمار به پای عیادت کننده اش از تخت خود پایین بیاید و به انتظار قدم هایش، به حالتی شبیه نظام هم بایستد؟!
    چنین حالتی را در تمام عمر نه در هیچ عیادتی دیده باشم و نه از هیچ فرد دیگری شنیده بودم.
    پیش دویدم و شنیدم که مانند هر لحظه گفتی، اکبر جون خیلی مخلصیم.
    و آغوش گشودی و چقدر با آغوشت دلم آرام گرفت. انگار که ما مریض تو باشیم و این نیاز ما زیاد به این عیادت بوده است تا خود تو.
    استاد اصلانی بعد از من پیش آمد و ناگهان چه صحنه قشنگی شکل گرفت. دو بزرگ مرد اخلاق و ادب، لحظاتی در آغوش هم جای گرفته بودند.
    آن روز دوستان دیگری هم به جمع ما پیوستند. از گفتگوی ما دقایقی گذشته بود که مردها یوسف قوجق و رضا امیرخانی از راه رسیدند و شدیم جمع پنج نفره اهل قلم، در میان دیگر عیادت کنندگان که ترکیبی از خانواده و فامیل بودند. بعد، قدری گفتگوها به شوخی گذشت و اینکه همة مان دل مان می خواهد دوباره سلامت گذشته ات رو به دست بیاوری و قبراق باشی. امیرخانی حتی گفت، جوری که با هم فوتبال بازی کنیم. ولی گویی تقدیر کار خودش را می کرد و هیچ با به بزنگاه های دل ما کاری نداشت.
    وقتی برایت از جمع دوستان در نفیر قلم گفتم که چقدر دل نگرانت هستند، چشمهایت درخشید. روزهای بعد، خبر رسان تلگرام را که روی گوشی ات راه اندازی کردی، آوردمت در گروه و دوستان هنگامی با دیدن تصویر پروفایل ات، متوجه حضورت در نفیر قلم شدند، یک به یک شروع کردند به احوالپرسی. دیگر لزومی نداشت به واسطه جویای احوالت باشند. تو خود بودی، با وجود تمام آن دردهای ناشی از شیمی درمانی ات و حالا سیل اظهار ارادت و عیادت های دوستان. تو هم با اینکه سخت ات بود، دوست داشتنی جوابشان را دادی؛ کوتاه و مختصر؛ ولی با گرمی و سراسر اخلاص.
    در مراسم پاسداشتت از دل نگرانی ات گفتم که دل نگرانی ما هم بود و خوشحالی مان از بابت انتشار برج ۱۱۰ و همه شنیدیم که با چه هیجان و حسی که از جانت مایه می گرفت، دست بر سینه ات گذاشتی و گفتی که این کتاب را با علاقه به مولا و با قلب ات نوشته ای.
    استاد! تو براستی، با برج ۱۱۰ در اوج قرار گرفتی و همین بالهای عروج ات شد. با همان قلم آسمانی که در روایات هم سنگ خون شهید نامش نهاده اند. و ولی حالا، دلشاد باش ناخدای قلم، که با دست پر، به سوی مولایت شتافتی. با آخرین اثر فاخر زندگی ات و چه سعادتی بالاتر از این. ما بیش تر دلواپس حال خودییم. این ماییم که دست مان کوتاه از دنیا حقیقت هست. تو اکنون در اوج حقیقت، تندرست تر از همیشه، بر فراز برج ۱۱۰ ایستاده ای و قطع یقین به مولای مان نزدیک تر. حق دوستی بر گردن هم داریم؛ یادت باشد سلام ما را به مولای مان برسان! به مولای مان بگو که چه خوب که در زمین، میان ما زمینیان نیستی. اگر می بودی، با نخستین طنین فغان گریستن هایت، دیواره چاه های وقت فرو می ریخت و اینک آخرالزمان! … به مولای مان بگو، اینجا نفس عدالت تنگ هست. اینجا جای علی نیست.»
    خرداد ۹۶ – علی اکبر والایی
    انتهای پیام/

    واژه های کلیدی: مراسم تشییع | زنوزی | علی اکبر ولایی | درگذشت زنوزی | نویسندگی |

    اشتراک گذاری مطلب

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود منابع مرجع نظریه عملگرها
  • کتب حمل و نقل زبان اصلی
  • خرید کتاب های زبان اصلی دینامیک غیر خطی
  • منابع اورجینال نانو تکنولوژی
  • دانلود منابع مرجع نرم افزار آفیس
  • منابع اورجینال نرم افزار ماکرومدیا
  • کتب خیاطی زبان اصلی
  • منابع اورجینال ترمودینامیک و مکانیک آماری
  • قیمت کیندل
  • دانلود منابع مرجع تجهیزات هوا و فضا
  • تمام حقوق مادی , معنوی , مطالب و طرح قالب برای این سایت محفوظ است - طراحی شده توسط پارس تمز
    ?>