اطلاعیه سایت
بیوگرافی شقایق دهقان
من در روز چهارم اسفند ماه سال ۱۳۵۷ درست سه ماه قبل از اینکه برای اولین بار سوار هواپیما بشم, در یکی از شهرهای کوچک دانشجوی آلمان به اسم لان گسین به دنیا آمدم و بعد از سه ماه در لوایل سال ۱۳۵۸ که مصادف شد با اتمام تحصیلات پدرم, وقوع انقلاب, آغاز دلتنگیهای مادرم و هفت ساله شده خواهر بزرگم ما به کشور بازگشتیم و به دلیل کار پدرم به مدت ۶ سال در شمال کشور ساکن شدیم و من, خواهر بزرگترم و خواهر و برادر کوچکترم که در همان شهرهای شمال کشور به دنیا آمدند و به خانواده ما پیوستند دوران کودکیمان را تا قبل از مدرسه رفتن من در فضایی خوش و آرام گذراندیم و بعد از ۶ سال, خانواده ۶ نفری ما به تهران آمد و در تهران ساکن شد و من به مدرسه رفتم.
سالهای بین اول ابتدایی تا گرفتن دیپلم ساده ترین, سطحیترین و بی دغدغه ترین سالهای زندگی من بود. بدون هیچ اوج و فرودی. مثل یک شاگرد خوب, مودب و سر به زیر و هیجان انگیزترین قسمت سالهای تحصیلی من شرکت در برنامههای ورزشی و فرهنگی بین مدارس بود!
تا اینکه در تابستان سال ۱۳۷۴ زمانی که هفده سالم بود برای گذراندن اوقات فراغت در یکی از کلاسهای عروسک گردانی فرهنگسرای امیر کبیر ثبت نام کردم و با فضای تازه ای آشنا شدم که خیلی لذت بخش تر از فضای یکنواخت, تکراری و بی هیجانی بود که تا آن زمان داشتم. فضایی که آدم را وادار به فکر کردن و ایجاد خلاقیت میکرد و دو سال بعد, همزمان با امتحانات نهایی سال چهارم دبیرستان از طرف معلمی که در آن کلاس با هم آشنا شده بودیم به یک گروه تئاتر عروسکی که برای جشنواره عروسکی آماده میشدند معرفی شدم و آغاز به کار کردم.
صحنه, اجرا و تماشاچی بی نظیر بود. کار کردن با عروسکهای نمایشی رو دوست داشتم. بنابراین به دیپلم ریاضی که گرفته بودم هیچ اهمیتی ندادم و تصمیم گرفتم با تمام تلاشم به این رشته ادامه بدم. اما آن اجرا. اولین و آخرین تجربه تئاتر عروسکی من شد.
از طریق یکی از همان همکارهای گروه تئاتر عروسکی به خانم گلچهره سجادیه که مشغول تشکیل یک گروه تئاتر بود و اجرای نمایش بود معرفی شدم و همکاریم با آن گروه شروع کردم.
فضایی جدی تر, سنگین تر, پیچیده تر و عجیب, خیلی عجیب. سه ماه تمرین و دو ماه اجرا.
پنچ ماه کار کردن با یک گروه حرفه ای تئاتر باعث شد تا پیش خودم قسم بخورم که تا آخر عمرم به کار تئاتر ادامه میدهم و همزمان و بازهم طریق یکی از همکاران همان تئاتر عروسکی به یکی از تهیه کنندههای گروه کودک تلویزیون معرفی شدم و کار نوشتن من آن برنامه را هم شروع کردم و پیش خودم فکر کردم خب میتوانم هر دو کار را با هم انجام بدهم. بازی در تئاتر و نوشتن برای تلویزیون. اما بازی در سریالهای تلویزیونی, هرگز!
طولی نکشید که یکی از همان کارگردانهای گروه کودک تلویزیون, اجرای من را در آن نمایش دید و به من پیشنهاد بازی در سریالش را داد و من بعد از دو هفته تردید پذیرفتم!
کارم را در تلویزیون با فعالیت در گروه کودک آغاز کردم و شدم عضو جدایی نا پذیر خانواده تلویزیونیها. در این بین در دو کار سینمایی هم بازی کردم زیر نور ماه و نقش کوتاهی در فیلم سیندرلا و بعد بلافاصله به آغوش تلویزیون بازگشتم.
زندگی در کنار خانواده ای که بسیار زیاد دوستشان داشتم و شغلی که با اشتیاق و علاقه دنبال میکردم به بهترین نحو میگذشت.
تا اینکه در پائیز سال ۱۳۸۱ اتفاق عجیبی افتاد. بستن یک قرار داد جدید و بازی در سریال طنز هر شبی به اسم “پاورچین” و آشنا شدن با…..
از قبل میشناختمش, دو سه سالی بود. اولین آشنائیمان در یک برنامه ترکیبی بود به اسم گلخونه برای شبکه جام جم. سه سال قبل از پاورچین و بعد از آن چند کار نصفه و نیمه که هیچکدام به مرحله تولید و پخش نرسید.
اما این بار فرق میکرد.
مهراب قاسم خانی. همکار خوب و خوش اخلاق و صمیمی من. دیگر فقط یک همکار نبود. خیلی عجیب بود یه حس عجیب… یه حسی مثل تفاهم و همفکری و اشتراک.
الان هم که چند سال از زندگی مشترک من با آن همکار خوب و خوش اخلاق و صمیمی میگذرد. بارها شده که خاطراتمان را با هم مرور کردیم و هر دوی ما حداقل از طرف خودم میگویم. خدا را شکر میکنم که همه خوشبختیهای دنیا را یک جا به من هدیه کرده است.
منبع: سیمرغ